روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او سجاده اش عبور کرد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق لیلی هستم تورا ندیدم تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی
نویسنده: حسین شمخالی(چهارشنبه 87/10/25 ساعت 1:51 صبح)
زمانی که کنار رودخانه بودم نگاهم به قله کوه بود ، به قله کوه که رسیدم سراپا محو تماشای رود شدم.
نویسنده: حسین شمخالی(سه شنبه 87/10/24 ساعت 2:30 صبح)
در دادگاه عشق ... قسمم قلبم بود وکیلم دلم و حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان . قاضی نامم را بلند خواند وگناهم را دوست داشتن تو اعلام کرد و پس محکوم شدم به تنهایی و مرگ.کنار چوبه ی دار از من خواستند تا آخرین خواسته ام را بگویم و ومن گفتم : به تو بگویند ... دوستت دارم
نویسنده: حسین شمخالی(سه شنبه 87/10/24 ساعت 2:28 صبح)
در دادگاه عشق ... قسمم قلبم بود وکیلم دلم و حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان . قاضی نامم را بلند خواند وگناهم را دوست داشتن تو اعلام کرد و پس محکوم شدم به تنهایی و مرگ.کنار چوبه ی دار از من خواستند تا آخرین خواسته ام را بگویم و ومن گفتم : به تو بگویند ... دوستت دارم
نویسنده: حسین شمخالی(سه شنبه 87/10/24 ساعت 2:27 صبح)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ